شعر خوانی زیبای مهدی پاکدل

– فتاده تخته سنگ آن سوی تر انگار کوهی بود و ما این سو نشسته خسته انبوهی، زن و مرد و جوانی و پیر همه با یکدگر پیوسته گی از پای و با زنجیر. اگر ..

فتاده تخته سنگ آن سوی تر انگار کوهی بود و ما این سو نشسته خسته انبوهی، زن و مرد و جوانی و پیر همه با یکدگر پیوسته گی از پای و با زنجیر. اگر دل میکشیدت سوی دلخواهی به سویش میتوانستی خزیدن، لیک تا آنجا که رخصت بود، تا زنجیر. ندانستیم ندایی بود در رویای خوف خسته گی هامان و یا آوای از جایی کجا هرگز نپرسیدیم.

چنین میگفت فتاده تخته سنگ آن سوی و از پیشینیان بی ریگ بر رو رازی نوشته است هرکس تا هر کس جفت  چنین میگفت چندین بار . صدا آنگاه چون موجی که بگریزد به خود در خاموشی میخفت و ما چیزی نمیگفتیم و ما تا مدتی چیزی نمیگفتیم پس از آن نیز تنها در نگه مان بود اگر گاهی گروهی شک و پرسش ایستاده بود.  

شبی که لعنت از مهتاب میبارید و پاهامان ورم میکرد و میخارید یکی از ما که زنجیرش سنگین تر از ما بود لعنت کرد گوشش را و نالان گفت باید رفت و ما با خستگی گفتیم لعنت بیش بادا گوشمان را چشممان را نیز باید رفت. و رفتیم و

با دیگران به اشتراک بگذارید:

امتیازدهی: